رقیه سه ساله...


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود




تبادل لینک هوشمند برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کاروان آرامش و آدرس karvanaramesh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 126
تعداد نظرات : 214
تعداد آنلاین : 1


filesell filesell filesell

گریه می کرد، بهانۀ پدر را می گرفت. هر چه به او می گفتند پدر به سفر رفته و منظورشان سفر آخرت بود، آرام نمی شد. تا یک شب خواب پدر را دید. وقتی بیدار شد خیلی بی تابی کرد. هر چه خواستند او را ساکت کنند، نشد. بلکه بی تابی اش بیشتر شد. زنان و دختران دیگر اختیار از دستشان رفت، از گریه و حال او به گریه افتادند.

منتخب تریهی می گوید:

زنان و دیگر دختران با گریۀ او لطمه به صورت می زدند، خاک خرابه را به سر می ریختند و مو پریشان می کردند و این همه ضجه و ناله یزید را از خواب بیدار کرد. پرسید: چه خبر است؟ خواب دختر را گفتند. گفت: سر پدر را برایش ببرید، بچه است، متوجه نمی شود، دیدن چهر ه پدر آرامَش می کند. سر را در طبقی که روپوشی رویش انداخته بودند آوردند پیش بچه گذاشتند.

گفت: من طعام نمی خواستم، من پدر می خواستم. گفتند: پدر آمده است. وقتی روپوش را برداشت، سر بریده را دید، با آن دستان کوچک سر را برداشت و به سینه گرفت. مرتب می گفت:

پدر، چه کسی محاسنت را به خون سرت خضاب کرده است؟ چه کسی رگ هایت را برید؟ چه کسی مرا به این کودکی یتیم کرد؟ پدر چه کسی به فریاد یتیمان برسد؟ چه کسی از این زنان غصه دار پرستاری کند؟ چه کسی از این زنان شهید داده و اسیر دلجویی کند؟ چه کسی به فریاد این چشم های گریان برسد؟ پدر، کدام دست موهای پریشان این بچه ها را نوازش کند؟ پدر، بعد از تو تکیه گاه ما کیست؟ وای بر حال زار ما، وای بر غربت ما، پدر، ای کاش برایت بمیرم.

پدر، ای کاش پیش از این کور شده بودم و این منظره را نمی دیدم. و بعد لب بر لب پدر گذاشت، چنان گریه کرد که غش کرد، ولی وقتی او را حرکت دادند دیدند از دنیا رفته است. حضرت زینب سلام الله علیها در بیان آنچه در طول سفر از مدینه تا مدینه برایشان گذشته بود می فرماید: در هر منزلی با مصیبتی روبرو شدیم تا در خرابه شام که جور و جفا بر ما کامل شد لکن مصیبت برادر زاده ام رقیه در آن خرابه قدم را خم و مویم را سفید کرد.

دختر دُر دانه منم      به کنج ویرانه منم        عمه چه آمد به سرم           چرا نیام پدرم      الله اکبر، الله اکبر

شهادت حضرت رقیه تسلیت میگم به شما دوستان





:: بازدید از این مطلب : 585
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : فاطمه
ت : یک شنبه 17 آذر 1392
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

<-CommentGAvator->
بیقرار موعود در تاریخ : 1392/9/24/7 - - گفته است :
سلام آبجی فاطمه ی عزیز

انشالله خانم 3 ساله شفیعت باشه
پاسخ:سلام ممنون .همینطور شما ان شالله

<-CommentGAvator->
شهاب الدین در تاریخ : 1392/9/22/5 - - گفته است :
سلام,متن زیر انشای پسرم عماده

تو خرابه خوابیدن!وای خدا جون,چه کار سختی!ما که طاقت نداریم,حالا اون دختر کوچولوی 3ساله با اون پاهای پر از تاولش,بعد اون سفر سخت و طولانی که پیاده از کربلا تا شام اومده بود,چقدر براش سخت بوده؟فقط خدا میدونه.

دختری که یه موقع دستای بزرگ و مهربون داداشش اکبر براش سایه بون بود؛حالا فقط یاد گوشواره ای که از داداشش هدیه گرفته بود,براش به یادگار مونده بود.

دختری که یه روز همبازیاش صداش میزدن شاهزاده خانم؛حالا آسمون تنها سر پناهش و خاک بیابون هم بالش زیر سرش شده بود.

شاهزاده خانمی که یه موقع هفته به هفته پاهاش به زمین نمیرسید,بس که همش رو دوش عموش عباس بود؛حالا کل دارایی اش فقط یه دست لباس پاره تنش بود.

یه وقتی برادر 6 ماهه اش همبازیش بود و براش لالایی میخوند؛حالا فقط یه گهواره خالی براش مونده بود.

حالا بعد اینهمه سختی فقط یه آرزو داشت,این که دوباره باباشو ببینه و باهاش حرف بزنه.اینقدر دل تنگ بابا بود که میخواست فقط گریه کنه و هیچ کس نمیتونست آرومش کنه...

صدای گریه اش خواب غفلت و جهالت کاخ ستم رو آشفته کرده بود...یزید علیه لعنت دستور داد سر پدرشو براش ببرن.

رقیه با دیدن سر پدرش شروع کرد به درد دل:

باباجونم!کجا بودی اینهمه وقت؟بابا پس تنت کجاست؟

بابا به من بگو بالاخره آب خوردی یا تشنه شهید شدی؟بابا چرا لبت کبود شده؟بمیرم حتما جای چوب خیزرانه.

بابا میدونی دست دشمن از صورت من بزرگتره؟بابا دیدی منم مثل مادرت صورتم کبود و کمرم خمیده شد؟دیدی بابا جونم جرم منم مثل جرم مادرت اینه که علی رو دوست دارم؟

بابا شامیا خیلی بدن بابا,عمه رو زدن بابا.

بابا ببین با اینکه 3سال بیشتر ندارم,ولی موهام سفید و چشام کم سو شده.

بابا درد دل بسه,اصلا دلتنگیام تموم شد وقتی اومدی.من فقط یه چیز میخوام بابا,بذار در گوشت بگم.

دخترک سرشو نزدیک گوش بابا آورد و چیزی گفت و آروم شد.آروم آروم...هرچی منتظر شدن دیگه سرشو بلند نکرد...آخه بابا تا حالا به دخترش نه نگفته بود...


پاسخ:سلام آفرین خیلی قشنگ بود

<-CommentGAvator->
پروانه در تاریخ : 1392/9/20/3 - - گفته است :
سلام دوست عزیز امیدوارم موفق باشی به وبلاگ منم سری بزن اگه دوست داشتی تبادل لینک کنیم
پاسخ:سلام من شمارو لینک کردم

<-CommentGAvator->
حمید رضا در تاریخ : 1392/9/18/1 - - گفته است :
سلام... و درود... بنده هم خدمتتون تسلیت عرض می کنم... نمیدونم چه حالیه... ارادت خاصی دارم به ایشون... نوشته تون خیلی جالب و البته بیشتر به جا... و... سپاس بابت حضور و نظر لطفتون...
پاسخ:سلام.ممنون البته این نوشته رو ازیه وبلاگ گرفتم. خواهش میکنم.


(function(i,s,o,g,r,a,m){i['GoogleAnalyticsObject']=r;i[r]=i[r]||function(){ (i[r].q=i[r].q||[]).push(arguments)},i[r].l=1*new Date();a=s.createElement(o), m=s.getElementsByTagName(o)[0];a.async=1;a.src=g;m.parentNode.insertBefore(a,m) })(window,document,'script','//www.google-analytics.com/analytics.js','ga'); ga('create', 'UA-52170159-2', 'auto'); ga('send', 'pageview');